شاعر:سیما دیبافصل سرد...نگاه کن در شبی تاریک کناربرق چشمانتدر این جاده نقاب نطق راگر نهم بر بومبه پا کن سفره ی تیمار امروز رانگاه کن تا بیارایم برایت موی سیمگون را چشم خونین رعد سرد و فصل دیرین را بیارایم نگاه کن دست سرد و قلب لرزان رابه پا کن سفره ی درد بهاران اشک تاریک زمستان را بپوش من را ببُر دست تشنج از بهاران رانگاه کن من پریشانم پدر در دست خود نانی به دوش دارد در آن میخانه ی کفریببین مادر چه لبخندی به دل دارد نگاه کن در دل فرزند چه شوقی بر لبش دارد نگاه کن در دلم امشب برایت راز خونینی به دل دارم.چه بارانی چه سنگی بر سرم پاشیدبیا بشنو صدای آه دیروز را پدر در اخم خود چه مبهوتی به چشم داردچه غوغایی به دل دارد هوا سرد بود که گویی کٍذب و ترفندی به دوش دارندبه مادر چادری از جنس دیبا را به ناحق وعده ی فردوس را دادند.بیا تا سرخی رگ را من امروز بر لبانم این نخٍ دیروز چه زخمی بر زبان دارد.تو باید عمق چشمانت در این تاریکی باران نگاه کن تا برایت من ببافم موی زرد معصوم را و من عمری بدهکارم به چشمان محابایتپدر عمری بدهکار نگاهت شدو مادر دست کهنه بر لب سرختبیا امروز بکاریم لاله ی سرخ را همین روز بود همین سرما همین تاریکی شب بود که فانوسم به زخم آمد. تگرگ آمد ببین جاده به ترس آمد!صدای مرگ و گویی رعد می آید.صدای رحلت گل های سرخ می آید.صدای گام شیرین و صدای گام نرگس هاصدای بالن رضوان می آیدهمه سر در فلک صدای خنده ی سلطان می آید.پریدیم دسته ی ایزد بگیریم هوای مظلم امشب را بیا تا صبح را از سر بگیریم مابباف من را بگیر دستان ناکامی ٍ مادر را که امروز من ب مادر...
ادامه مطلبما را در سایت مادر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : simadiba بازدید : 31 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 19:04